نوعی از جامه ها و این هندی است و اصلش گرب سوت. گرب به معنی میان و سوت بمعنی ریسمان یعنی جامۀ ابریشمی که پود آن ریسمان بود. ظاهراً فارسیان بجهت قرب مخرج ’با’ را به میم بدل کرده اند یا غلط ایشان است. محسن تأثیر: سخن تند از قماش لفظ بی مضمون نمیگردد که گرمی از لباس گرم سوت افزون نمیگردد. و له: همچو مهر از دل گرم است تن آسانی ما گرم سوت است به تن جامۀ عریانی ما. (آنندراج)
نوعی از جامه ها و این هندی است و اصلش گرب سوت. گرب به معنی میان و سوت بمعنی ریسمان یعنی جامۀ ابریشمی که پود آن ریسمان بود. ظاهراً فارسیان بجهت قرب مخرج ’با’ را به میم بدل کرده اند یا غلط ایشان است. محسن تأثیر: سخن تند از قماش لفظ بی مضمون نمیگردد که گرمی از لباس گرم سوت افزون نمیگردد. و له: همچو مهر از دل گرم است تن آسانی ما گرم سوت است به تن جامۀ عریانی ما. (آنندراج)
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته: همی تاخت بهرام خشتی به دست چنانچون بود مردم نیم مست. فردوسی. سکندر بیامد ترنجی به دست از ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. نیاطوس از آن جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست. فردوسی. دو بادام و سنبلش بابل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست. اسدی. همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم. خاقانی. همه نیم هشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی به دست. سعدی. یکی سرگران آن یکی نیم مست اشارت کنان این و آن را به دست. سعدی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو از من آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن: وز آن هر یکی دسته ای گل به دست ز شادی و از می شده نیم مست. فردوسی. - ، گیج و گم شدن: چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگاه نزد من حق بود. خطیری یا حصیری
مست باخبر. (آنندراج). آنکه کاملاً مست نشده باشد. (ناظم الاطباء). سرخوش. (یادداشت مؤلف). می زده. شاد و شنگول. تردماغ. که می در او اثر کرده است اما از پایش نینداخته: همی تاخت بهرام خشتی به دست چنانچون بود مردم نیم مست. فردوسی. سکندر بیامد ترنجی به دست از ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. نیاطوس از آن جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست. فردوسی. دو بادام و سنبلش بابل پرست یکی نیم خواب و یکی نیم مست. اسدی. همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما ز دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم. خاقانی. همه نیم هشیار و شه نیم مست همه چرب گفتار و شه چرب دست. نظامی. نیم شبی سیم برم نیم مست نعره زنان آمد و در درشکست. عطار. یکی غایب از خود یکی نیم مست یکی شعرخوانان صراحی به دست. سعدی. یکی سرگران آن یکی نیم مست اشارت کنان این و آن را به دست. سعدی. تو ترک نیم مستی من مرغ نیم بسمل کام تو از من آسان کار من از تو مشکل. شاه قوام الدین. - نیم مست شدن، شاد و با نشاط شدن. سرخوش گشتن. تر دماغ شدن: وز آن هر یکی دسته ای گل به دست ز شادی و از می شده نیم مست. فردوسی. - ، گیج و گم شدن: چون شدم نیم مست و کالیوه باطل آنگاه نزد من حق بود. خطیری یا حصیری
چیزی که قسمتی از آن سوخته شده باشد. که جزئی از آن سوخته و جزئی سالم باشد. که از آتش آسیب دیده اما به کلی نسوخته و از بین نرفته است: پس مردی از آن ترسایان انجیلی نیم سوخته برگرفت و سوی قیصر رفت. (مجمل التواریخ)
چیزی که قسمتی از آن سوخته شده باشد. که جزئی از آن سوخته و جزئی سالم باشد. که از آتش آسیب دیده اما به کلی نسوخته و از بین نرفته است: پس مردی از آن ترسایان انجیلی نیم سوخته برگرفت و سوی قیصر رفت. (مجمل التواریخ)
نیم سفته: یکی سفته و دیگری نیم سفت یکی آنکه آهن ندیده ست جفت. فردوسی. ، کنایه از ناتمام. (غیاث اللغات). نیم سفته. کنایه از سخن سربسته و ناتمام و اغلب بدین معنی تمام گوهر نیم سفت باشد نه تنها نیم سفت. (از آنندراج). رجوع به نیم سفته شود: تو دانی که این گوهر نیم سفت چه گنجینه ها دارد اندر نهفت. نظامی
نیم سفته: یکی سفته و دیگری نیم سفت یکی آنکه آهن ندیده ست جفت. فردوسی. ، کنایه از ناتمام. (غیاث اللغات). نیم سفته. کنایه از سخن سربسته و ناتمام و اغلب بدین معنی تمام گوهر نیم سفت باشد نه تنها نیم سفت. (از آنندراج). رجوع به نیم سفته شود: تو دانی که این گوهر نیم سفت چه گنجینه ها دارد اندر نهفت. نظامی
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است: اشک چون شمع نیم سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند، نظامی، مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز، دانش (از آنندراج)، ، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است: اشک چون شمع نیم سوز فشاند خفته تا وقت نیم روز بماند، نظامی، مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز، دانش (از آنندراج)، ، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد، (ناظم الاطباء)، که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد، (یادداشت مؤلف)، که هنوز اشتها دارد: حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر، (گلستان)، نیم راضی، (ناظم الاطباء)، که میل و حرصش تمام نشده است و هنوز می خواهد، که کاملاً خرسند و راضی نیست: گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر، سعدی، ، رنگی که متوسط باشد از حیث پررنگی و کم رنگی، رنگ نیم تند، (سبک شناسی بهار از فرهنگ فارسی معین)، که به رنگ سیر سیر و روشن نیز نباشد، (یادداشت مؤلف)، رنگی ملایم، نه زیاد رقیق و باز و روشن و نه بسیار غلیظ و پررنگ و تند: در رنگ آمیزی هر صبغ جائی خرج کند و هر رنگ به گلی دهد، آنجا که رنگ سیر لایق آید نیم سیر صرف نکند و آنجا که صبغ روشن باید تاریک به کار نبرد، (المعجم از فرهنگ فارسی معین)، وزنی معادل هشت مثقال، (یادداشت مؤلف)، رجوع به سیر شود
آنکه به قدر کفایت خوراک نخورده و هنوز میل به خوردن داشته باشد، (ناظم الاطباء)، که به تمام رفع گرسنگی او نشده باشد، (یادداشت مؤلف)، که هنوز اشتها دارد: حکیمان دیردیر خورند و عابدان نیم سیر، (گلستان)، نیم راضی، (ناظم الاطباء)، که میل و حرصش تمام نشده است و هنوز می خواهد، که کاملاً خرسند و راضی نیست: گدا را کند یک درم سیم سیر فریدون به ملک عجم نیم سیر، سعدی، ، رنگی که متوسط باشد از حیث پررنگی و کم رنگی، رنگ نیم تند، (سبک شناسی بهار از فرهنگ فارسی معین)، که به رنگ سیر سیر و روشن نیز نباشد، (یادداشت مؤلف)، رنگی ملایم، نه زیاد رقیق و باز و روشن و نه بسیار غلیظ و پررنگ و تند: در رنگ آمیزی هر صبغ جائی خرج کند و هر رنگ به گلی دهد، آنجا که رنگ سیر لایق آید نیم سیر صرف نکند و آنجا که صبغ روشن باید تاریک به کار نبرد، (المعجم از فرهنگ فارسی معین)، وزنی معادل هشت مثقال، (یادداشت مؤلف)، رجوع به سیر شود
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود. توضیح هر (پول) معادل دو (نیم پول) بود هر نیم پول معادل دو جندک محسوب میشد
واحد وجه و مسکوکی در ایران (عهد قاجاریه) و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود. توضیح هر (پول) معادل دو (نیم پول) بود هر نیم پول معادل دو جندک محسوب میشد